سربازی واسه پسرا مثل حاملگی واسه زناست! هردو ظاهرتو خراب میکنه وهرکی می بینتشون میپرسه: تو چند ماهی؟

گروه تلگرامی ساخته شد از لینک بالا جوین شید

پسر خاله

بهترین دوران زندگی من

پیش نوشت1- دوستان عزیز سوالتون رو میتونین تو پست قبلی بپرسین این دل نوشته است  و نکاتی که برای اماده شدن برای اعزام و ممکنه وقتتون رو بگیره

 

نگارش این  متن که از غلط های املایی برخوردار است با ادبیات کوچه بازاری و ساده وروان اماده کردم پس ساده بودنش رو به بزرگواری خودتون ببخشید

 

1/10/95 شروعی روزی بود  که خیلی ها یا ازش بیزران یا حالشون از این دوران بهم می خوره-  اما بعد که به پایان می رسه؛ میشه بهترین دوران زندگی (البته برای من بد هم بود از این لحاظ که یه بچه عزیز و دوست داشتنی هی روزهای باقی مونده رو می شمرد .کلا تو 56 روز خدمت من باید صدای این اقا رو تحمل می کردم.تنها این اقا رو اعصاب بود بقیه همه عالی بودن بلاخره تحمل می کردم چون می دونستم همش دو ماهه ؛بقیه اش رو هم مثل  بچه های امریه ،خیالت راحته شایدم نه(بستگی داره کجا باشیو همکارت کیا باشن

و از طرفی دیگه با سه 3 تا از بهترین ادم های که در تمام طول عمرم دیدم ؛آشنا شدم  اون موقع 21 سالم بود  یکیش1-سردار میر حسینی بود با ان شوخ طبعی و شجاعت بی نظیرش و خاطرات خوبی که از کلاسی که باهاش داشتیم.  این سردار ما نصف صورت و نصف بدنش از کار افتاد بود  کلا یه طرف بدنش کار نمیکرد


2-فرمانده گروهان اقای گنجی که 20 روز اخر از سوریه اومد


3- سرگرد حسینی زارچ - معلم اموزش نماز- این یکی فرشته بود همه پادگان دوستش داشتن (البته بعضی ها باهاش کلاس نداشتن ؛ما که تو گردان یک و گروهان 13 بودیم؛ دیکه شانس اورده بودیم؛ تنها کسی بود که ازش انرژی مثبت میگرفتی اصلا به خاطر این اقا دوست داشتم همون جا استخدام بشم و تو پادگان برای همیشه بمونم؛ از این جهت که همچین سینه ای داشت

 

(البته این سینه شجریانه ها  هم پسر و هم پدر)

به شخصه همچین ادمی رو در زول عمرم ندیدم که به این زیبایی قران بخونه ؛جوری که همه موقع خوندن ساکت اروم و بودن و اما اغاز و شروع کلاسش خاص بود خلاصه اگر هر کی داره این نوشته رو میخونه سلام من رو بهش برسونه

یه سر و گردن از کریم منصوری و عبدالباسط  بالاتر بود؛ اصلا نباید مقایسه کنم؛ فک کنم فرشته ای بود در جلد یک ادم و موهبتی بود که بهش داده بودن

در مورد قران خوندنش همین بس که  یکی از بچه ها مسلمان شد و سر کلاس از قران خواندن این اقا این قدر به وجد امده بود که به اقای سرگرد گفت(حمید عسگری طی صحبتی که باهاش داشتم گفت سرهنگ شده) من به خاطر شما از این به بعد نماز میخونم اونم گفت به خاطر خدا بخون

شماره این سرگرد رو هم دارم و ازش خواستم برام چند تا از سوره ها  رو بخونه و بفرسته اما نفرستاد و گفت: ما سپاهی ها تلگرام نداریم خلاصه چند بار التماس درخواست اما باز هم نشد. بنده خدا سرش شلوغه طی دوره ها فقط دوست دارم پیام مرا یکی به این بشر دوست داشتنی برساند و دوباره همین درخواست من را بکند شاید این دفعه فرستاد

پادگان خاتمی یزد یا هتل خاتمی من دقت کردم به به بقیه جاها هم میگن هتل،هتل مدرس کرج ،هتل شیروان ،هتل کرمان، همه جا یکیه بابا دلتونو خوش نکنین اما چون این جاها بیش تر بچه های امریه هستن

شاید از پادگان های دیگه راحتر باشه نوع رفتار و اخلاقشون با سربازا

روز اول برای رفتن به محل اعزام هوا برفی بود و من پیاده رهسپار به سوی محل اعزام ساعت 6:30 صبح ؛  سر چهار راه شهربازی به یکی از دوستان برخوردم که دیدم یه کیفی دستش گرفته رفتم جلو گفتم شاید اینم سرباز باشه پرسیدم اونم گفت: یزد

 خوشحال شدم یه رفیق دیگه پیدا کردم و با هم یه تاکسی گرفتیم به محل اعزام  رفتیم بعد از سوار شدن تو اتوبوس  دیدم 48 نفریم همه بچه های امریه از شهرستان های استان از جهاد کشاورزی،پیام اور (پرستار)،اداره کار که با خودم 5 نفر بودیم و امریه قرار گاه خاتم ساعت 10 به سمت مشهد حرکت کردیم به مشهد که رسیدیم پیاده شدیم با یه اتوبوس دیگه به سمت یزد دوباره حرکت،ساعت تقریبا 2 بود

  فاصله مشهد تا یزد یه چیز حدود 16 ساعته صبح ساعت 6 صبح رسیدیم یعنی 2/10/95

و اما یه نکته خیلی مهم اگه هم استانی هایی خودم یا  شاید کسانی دیگر که این خزعبلات من رو میخونند  به درد شون بخوره

خواستند با دوستانشون یا هم استانیشون کنار هم باشن

به محض ورود به شما چند تا برگه میدن؛ که تقسیم بشین گوشی وژیلت هم ازتون میگیرن البته بعدا میتونین راحت گوشی وارد کنین؛ نبرین بهتره چون دم در؛ تحویلدار خیلی سرش شلوغه والافی داره و بعدا احتمال دزیده شدن هست بعد از مرخصی میان دوره گوشی ساده ببرین بهتره

اما یه توضیح راجب به برگه ها

ما تو یه پادگان سه تا گردان داریم

هر گردان سه تا گروهان داره

هر گروهان به دسته های بین 140 تا 160 نفر تقسیم میشن

شایدم  گروهان 4 دسته باش

پس شد گردان --1 ---با ربان مشکی

گروهان 11

گروهن 12

گروهان 13

گردان------ 2--- با ربان قرمز

گروهان 21

گروهان 22

گروهان 23

گردان ---3----با ربان سبز

گروهان 31

گروهان 32

گروهان 33

توجه داشته باشین اگر خواستین با دوستتون تو یه اسایشگاه بیفتین این برگه ها رو مثل هم بگیرین یعنی دو نفرتون هم یک گروهان و یک گردان باشه؛ خوشبختانه ما تو گروهانمون هفت یا هشت تا بجنوردی بودیم یا شاید بهتره بگم نبودیم بهتر بود

سلف غذا خوری هر گردان جداست یعنی تقریبا هر 450 نفر

یادش بخیر- ارشد قابلمه،ارشد نظافت،ارشد فرهنگی-و از بچه های که زود تر میان دفتر دار و ارشد گروه-انتخاب می کردن این ها پست هایی که مزیت داشت برات

 اگه خواستین هر کدام از اینا باشین زود تر برین شاید به نفعتون باشه شاید هم نه

وسایل مورد نیاز خلاصه

شامپو

حوله

مسواک و خمیر دندان

سوزن و نخ

ساعت اگه صفحه اش روشن باشه بهتره 

دمپایی

تنقلات.

به اضافه لباس زیر

این ها رو نگرفتین هم فروشگاه داره میتونین تهیه کنین

پتو رو  خودشون میدن

و اما هفته اول و روز اول به صف کشیدن و توضیحات اولیه که اینجا خونه خاله نیست و اموزش های دیگه....

هفته اول وقتی خاموشی میزدن من به 15 ثانیه نمی کشید که خوابم می برد؛ به خدا راس میگم

 و اما میان دوره که به دلیل فوت ایت الله هاشمی رفسجانی مارو دو سه روز زودتر به مرخصی فرستادن 

5 روز رفتیم مرخصی که دو روزش رو ما بجنوردی ها تو راه بودیم

بعد از 5 روز برگشتیم شهر تاریخی یزد با ان لهجه ای زیبایی که مردم تکلم می کنند و شهر قشنگشون و باز هم شروع روز های تکراری و کلاس های درس خسته کننده ؛کلاس های رو هم که بیرون بودند با این که زمستان بود ولی از گرما دهنمون سرویس شد؛ تو اون زمستون

صبح از ساعت 4:20 که اذان صبح بود با صف پاشو برو نماز خونه؛ البته با دمپایی -کل سه گردان با هم- بعد با صف برگرد. یه چیزی اینجا اعصاب خورد کنه و هی میگن -نظم رو رعایت کن- نظم رعایت کن -اینقدر اینو شنیدم متنفر شدم؛ تو یه صف 12 نفری که جمعاً میشیم 145 نفر باید یه خط راست بری و بیایی -کج نباشی نشی که سر و صدای مفسر و فرمانده گروهان بلند میشه- تا ساعت 6:30 دقیقه صبحانه رو تموم میکردیم و میومدیم پوتین رو پامون میکردیم برای شروع صبحگاه و یه صبحگاه مشترک دیگه داریم که هر شنبه با حضور سردار عزیزمون بود تمام گردان ها  وبرنامه های خاص خودش


نفر اول از سمت راست خودمونیم-بعدی دو تای وسطی بچه اهواز= اخرین نفر از سمت چپ هم بجنوردیه و همشهری خودمون

کلاس ها از ساعت 7:20 دقیقه شروع میشد تا ساعت 5 بعد از ظهر بلافاصله بعد از تموم شدن کلاس سریع برای نماز ظهر اماده می شدیم

و باز هم همان قصه صف گرفتن باورتون نمیشه خسته کننده ترین کار دنیا همینه

 56 روز رو اینطوری بگذرونی فک کنم جهنم هم همینطوری باشه چون قبلا خوابش رو دیدم می رفتیم می اومدیم؛ بعد از تمام شدن نماز ظهربا صف برگرد به سوی خوابگاه و باز شروع کلاس تا 5 بعد ظهر

بعد از کلاس، باز هم با صف برو نماز مغرب و عشا و برگرد برای شام

بعد از شام  هفته های اول می بردنمون بیرون موعظه  ونصیحت و بعد خاموشی ساعت 9:30 فک کنم

صبح ها هم که قبل از از نماز صبح بیدار شو

 پتو رو با خط کش اندازه گیری و تا کن که چروک نباشه که تنبیه نشی و کمدت هم رو مرتب کن(چقد از این کار بدم میومد)پتو رو انکارد کن برو بینیم بابا

خیلی چیزا هست که باید بگم از تلفن زدن و دوش گرفتن اما واسه بعد میگم